دوستی دارم که خیلی اهل مذهب نیست. در واقع اصلا اهل مذهب نیست. بقول خودش فقط مسلمون بدنیا اومده. البته از نظر اعتقادی ما با همدیگه خیلی فاصله داریم هر چند من زیاد به اعتقاداتش کاری ندارم. چون که وقتی با هم در تعامل هستیم نمیزارم که کار به بحثهای اعتقادی بکشه. جالب اینجاست که من هر وقت با ایشون صحبت میکنم مسیر صحبت طوری پیش میره که ایشون حداقل یک بار کلمه ان شاءالله رو از دهن من میشنود. اوایل کمی با تعجب به من نگاه میکرد که مثلا آدمی با سطح فکر و سواد من چرا اینطوری رفتار میکنه. یعنی از دید ایشون مثل آدمهای قدیمی و کسانیکه مثلا هنوز مدرنیته رو درک نکردن و فضای قرن 21 رو لمس نکردن. من یکی دو بار با ایشون در این زمینه ها صحبت کردم و چون دیدم که خیلی با اون چیزی که من معتقدم فاصله داره، من هم سعی کردم که دیگه حساس نباشم و در راه خودم باشم و ایشون هم راه خودش. البته الان دیگه به خلق و خوی من و رفتارهای من عادت کرده و اون هم سعی میکنه که وارد مرزهای اعتقادی من نشه و به اونها احترام بزاره.
چیزی که باعث شد تا من این موضوع رو پیش بکشم در واقع در راز ان شاءالله نهفته هست. من خیلی به این کلمه وابسته ام. خیلی هم بهش اعتقاد دارم. در واقع بهش یقین پیدا کردم. بارها کارها و اتفاقاتی در زندگی خودم و دیگرون در راه بود که با وجودیکه من احساس میکردم صد در صد به فلان نتیجه میرسه ولی در آخرین لحظات نتیجه دقیقا معکوس شد. همین مسئله باعث شد که من در گفتن اینکه این کار حتما اتفاق میافته با جدیت و یقین نگم. خیلی از رمز و رازهایی وجود داره که من نمیدونم. پس چطور میتونم با یقین در اتفاق افتادن یک مسئله ای بطور یقین و کاملا مطمئن صحبت کنم. حتی خیلی از مسائل پیش پا افتاده رو ما نمیدونیم. پشت پرده خیلی از چیزها رو نمیدونیم. نمیدونیم که اگه چیزی در این مسیر داره میره چرا میره. پس چطور میتونیم بگیم که من مطمئنم که این کار به اینجا و یا آنجا ختم میشه؟
اجازه بدین که یک مثالی بزنم:
یکی از بستگان ما رئیس پلیس راه یکی از شهرها توی ایران هست. گزارش دادن که تصادف خیلی شدیدی در یکی از مسیرها اتفاق افتاده و ایشون رفت سر صحنه. دید که ماشین طرف له شده و از طرف هم چیزی نمونده. با سرعت خیلی زیادی زده بود به جدول و محافظ وسط بزرگراه. بعدا خانواده اش گفتن که ما به ایشون زنگ زده بودیم که تو قرار بود پیتزا بخری و بیاری پس چی شد؟ ایشون هم جواب داد که من پیتزا خریدم و تا 3 دقیقه دیگه خونه هستم. ولی آیا ایشون تا 3 دقیقه دیگه خونه بود؟
یا مثال دیگه اینه که کسی قصد ازدواج داشت. همه مراحل خواستگاری و آزمایشات پزشکی و تحقیقات هم بخوبی پشت سر گذاشته شد. در روزی که قرار بود عقد انجام بشه اتفاقی افتاد که داماد احساس کرد این دوشیزه خانم مناسب حال و زندگی او نیست. همه چیز بهم خورد و این ازدواج سر نگرفت. جالب اینجاست که در شب قبلش و در آخرین مرحله از خواستگاری و صحبتهای نهایی در خصوص چگونگی پیشبرد کارها، خواهر داماد به برادرش (یعنی آقا داماد) میگه مبارک باشه و امیدوارم که به پای هم پیر بشین. ولی چون داماد هم در این خصوص (موضوع ان شاءالله) تجربه داشته به خواهرش میگه من هنوز مطمئن نیستم که این اتفاق خواهد افتاد و بنابراین این تبریکت برای من معنی نداره. نکته جالب تر اینکه در اون لحظه خود داماد هم حتی در مخیله اش نمیگنجید که قرار هست این ازدواج بهم بخوره. بنابراین ما چطور میتونیم بگیم که حتی یک لحظه آینده در زندگی ما چه اتفاقی خواهد افتاد که با اطمینان صد در صدی ادعا کنیم من مطمئن هستم که فلان چیز خواهد شد.
همه ما در خصوص بازی فوتبال این مسئله رو میدونیم که همیشه هم گفته میشه فوتبال نود دقیقه هست. یعنی حتی تا آخرین دقیقه هم نمیشه گفت که نتیجه چه خواهد شد. بارها شده که یک تیمی بازی باخته رو تنها در یکی دو دقیقه آخر بازی مثلا با زدن دو گل در یکی دو دقیقه برده. بنابراین چرا در زندگی روزمره از این واژه خیلی مهم «ان شاءالله» استفاده نکنیم که بیانگر این مسئله هست که ما نمیدونیم چه اتفاقی میافته و فقط امیدواریم که اینطور بشه. البته این برای کسانی خوبه که معتقد به خدایی هستن. اگر هم شما معتقد نیستین هم مهم نیست. میشه این رو از دید دیگه ای بهش نگاه کرد. مثلا بجای گفتن «ان شاءالله» اینطور خواهد شد میشه گفت که «امیدوارم» که اینطور بشه.
هدف این نوشتار اینه که گفته بشه هیچ وقت نمیشه با اطمینان کامل از اتفاق افتادن مسئله ای مطمئن بود و باید تنها اون رو با احتمال دنبال کرد. شاید میزان این احتمال بسته به تجربه ما و دانسته های ما از شرایطی باشه که این اتفاق قرار هست بیفته. ولی چیزی که من بهش رسیدم اینه که همیشه، حتی برای یک درصد هم که شده، برای انجام نشدن کاری احتمال قرار بدیم. حداقل مزیتش اینه که ما به نشدنش هم فکر کرده بودیم و اگه نشد سرخورده نمیشیم.