نمیدونم که تا حالا برای شما پیش اومده که در اوج ناامیدی بوده باشید و ناگهان خبر مسرت بخشی (یا حتی یک خبر خیلی بد و ناگوار) شنیده باشید و بعد حالات شما از این رو به اون رو شده باشه. مطمئنا شده. این چیزی هست که تقریبا هر انسانی چه بزرگ و چه کوچیک با اون برخورد داشته. ولی این چی هست که میتونه کارهای چنین بزرگی رو انجام بده؟ جواب چیزی نیست جزء احساس آدمی. من وقتی به این موضوع فکر میکنم برام خیلی جالب هست. باور کنید در وجود این مسئله یک راز بزرگی نهفته هست که اگه کمی به اون فکر کنیم و بتونیم کمی هم درکش کنیم برای ما سرمشق خیلی با اهمیتی در زندگی خواهد شد. میتونه در خیلی از اوقات که کاملا از انرژی خالی شده ایم برای ما به عنوان یک محرک بسیار قوی عمل کنه.
قبل از هر چیز میخوام مثالی بزنم. مثلا فرض کنید که شما دانشجوی دوره کارشناسی هستید و در دو ترم گذشته مشروط شدید. اگه این ترم هم مشروط بشید به دلیل سه ترم متوالی مشروطی از دانشگاه اخرج میشید. حالا هم اوضاع درسی شما خوب نیست. نمرة همة درسها رو گرفتید. همة درسها هم نمره هاش رفته به ادراة آموزش دانشگاه غیر از یک درس. در این درس هم شما نمره نه و نیم گرفتید. استاد این درس هم خیلی سختگیره و به نمره ندادن معروف هست. اگه شما بتونید10 بشید هم در این درس قبول میشید و هم معدل شما بالای 12 خواهد رسید. شما چندین بار هم با این استاد صحبت کردید ولی او به هیچ عنوان کوتاه نمیاد و حتی در دفعة آخر هم شما رو تهدید کرد که اگه درخواستتون رو ادامه بدین نمرة شما از اینی که هست هم کمتر میشه.
خوب تا اینجای کار شما چه حسی دارید؟ مطمئنا به این فکر میکنید که دارید از دانشگاه اخرج میشید و این برای شما یعنی آخر بدبختی. اگه هم در دانشگاهی بوده باشید که شهریة سنگینی تا حالا پرداخت کرده باشید احساس شرمندگی در مقابل کسی میکنید که با هزار زحمت تونست این پول رو برای مخارج تحصیل شما آماده کنه. اگه از تحصیل محروم بشید کار مناسبی رو که در انتظار شما بود به راحتی از دست میدید. اگر قصد ازدواج با کسی رو داشته بودید حالا به این ترتیب اون هم ممکن هست از دست بره چون که یکی از شرایط ازدواج با اون داشتن این مدرک تحصیلی بود که شما در حال تحصیل در اون بودید. بماند به اینکه چقدر هم به او علاقمند بودید و از دست دادن او یعنی پایان زندگی برای شما! و خیلی چیزهای دیگه که هر کسی این متن رو بخونه یا شاید به ذهنش خطور کنه و یا اینکه خودش درگیرش بود باشه.
با این اوصاف آیا شما دچار فشار روحی شدیدی نمیشید؟ آیا قصد آسیب رسوندن به خودتون و یا کس دیگه ای که فکر میکنید مسبب همة این مشکلات هست پیدا نمیکنید؟ آیا احساس نمیکنید که دیگه همه چیز برای شما تموم شده؟ آیا احساس نمیکنید که دیگه حتی حس راه رفتن و یا غذا خوردن هم ندارید؟ آیا مدام عصابی نیستید و اگه سیگاری هم نبودید حالا برای تسکین خودتون حاضرید بالاتر از او رو هم امتحان کنید که بلکه از این فشار خلاص بشید؟ مطمئنا هر کدوم از اینها میتونه در شما وجود داشته باشه و شاید هم خیلی بدتر از اینها. ولی حالا همین آدم رو در همین زمان با یک شرایط ناگهانی که براش پیش میاد مقایسه کنید.
حالا مثلا چه اتفاقی افتاده باشه؟ فرض کنید که در درس یکی از استادهای دیگه که قبلا نمره ها رو به آموزش داده برای شما که قبلا نمره 13 روی تابلو اعلام شده بود اشتباها نمره 14 رد کرده باشه. ولی چون این نمره به آموزش رفته او دیگر تمایلی به تصحیح کردن اون نداره. چون به هر حال از دید او 13 با 14 فرقی نداره ضمن اینکه در هر دو مورد وضعیت شما از نظر قبولی و یا ردی در این درس تفاوتی نمیکنه. به این ترتیب استاد عذاب وجدانی برای خودش نداره و یا احساس نمیکنه که حقی ضایع شده. ولی برای شما این یعنی یک زندگی دوباره. شمایی که تا حالا از زندگی سیر شده بودین حالا آنچنان تحرکی پیدا کردین که تا حالا سابقه نداشته. شادی زائدالوصفی در شما پیدا شده که هیچوقت چنین چیزی رو در خودتون احساس نکرده بودین. قادرید کارهایی رو انجام بدید که در حالت معمول هیچگاه موفق به انجام اونها نمیشدید.
چرا؟ چه تغییری در شما ایجاد شد؟ غیر از اینکه از نظر بیولوژیکی شاید کمی هورمون متفاوتی در شما پدیدار شده باشه و یا اینکه آنزیمهایی ترشح شده باشه که تا قبل از اون کمتر بوجود میامد. این چه چیزی هست که با کمی کم و یا زیاد شدن مقدارش آدم میتونه از یک غیرممکن ممکن بسازه و یا برعکس از عهدة کوچکترین کاری هم بر نیاد. این همون احساس هست. این احساس هست که همة حرکات و حتی تفکرات ما را کنترل میکنه. تیم فوتبال ما با داشتن حس خوب میتونه حتی قویترین تیمهای فوتبال دنیا را شکست بده ولی در عوض با داشتن حس بد از ضعیفترین تیمها هم به راحتی شکست بخوره. چرا؟ چون که این احساس هست که به ما میگه چطور فکر کنیم. و یا اینکه آیا اصلا فکر کنیم یا نه؟
حالا شاید هم کسی بیاد بگه که خوب همین خودش جواب همه این مسائلی هست که از اون بالا شروع کردم و تا به اینجا رسیدم. بله من هیچ مشکلی با این نتیجه گیری ندارم. خیلی هم خوشحال میشم که عامل این جهش همین یک راه حل ساده باشه. منتها من از یک دید دیگه ای به این نتیجه گیری نگاه میکنم. اگه تنها با کمی ترشح متفاوت از آنزیمی و یا هورمونی و یا اسیدی و یا هر چیز دیگه ای که عامل این نشاط هست این همه تغییر ایجاد میشه، خوب میشه همیشه اینطور بود و همیشه به خودمون حتی بصورت مصنوعی هم که شده این مواد رو تزریق کنیم تا دگرگون بشیم.
حالا شاید هم کسی بیاد بگه که خوب همین خودش جواب همه این مسائلی هست که از اون بالا شروع کردم و تا به اینجا رسیدم. بله من هیچ مشکلی با این نتیجه گیری ندارم. خیلی هم خوشحال میشم که عامل این جهش همین یک راه حل ساده باشه. منتها من از یک دید دیگه ای به این نتیجه گیری نگاه میکنم. اگه تنها با کمی ترشح متفاوت از آنزیمی و یا هورمونی و یا اسیدی و یا هر چیز دیگه ای که عامل این نشاط هست این همه تغییر ایجاد میشه، خوب میشه همیشه اینطور بود و همیشه به خودمون حتی بصورت مصنوعی هم که شده این مواد رو تزریق کنیم تا دگرگون بشیم.
ولی این اون چیزی نیست که در واقع در زندگی افراد رایج باشه و متداولا اتفاق بیافته. چرا؟ چونکه این رازی هست که در پشت احساسات انسان نهفته هست. برای دستیابی به این راز به همین سادگی نمیشه عمل کرد. باید در ابتدا خود را شناخت و بعد در راستای این شناخت خود را ساخت و تازه بعد از این هست که انسان قادر خواهد بود تا راز احساسات خودش را دریابد و در نهایت آنرا در اختیار خود بگیرد و هر وقت خواست و ارده کرد هر کاری که خواست از خودش بخواهد که تا با تمام قوا انجامش بده.
ولی این چیزی نیست که به این سادگی ای که در اینجا بیان شد قابل دستیابی باشه. هر چند قابل دستیابی هست ولی هزینة بسیار زیادی را باید برای او پرداخت. و اون هم تلاش و ریاضت برای رسیدن به اون مرحله ای از انسانیت هست که مولانا میگوید «رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند».
منتها با همة این اوصاف میشه از یک حالت ساده شروع کرد و اون اینه که میشه هر روز به خود قبولاند که من قادرم احساساتم را کنترل کنم و از اون چیزی رو بخوام که به نفع منه و منو به مقصودم نزدیکتر میکنه. این در واقع همون چیزی هست که ما اسمش رو میزاریم اراده. داشتن ارادة بالا یعنی اینکه من قادرم احساساتم را در جهتی کنترل کنم که منو در پیشبرد کارهام کمک کنه.
منتها با همة این اوصاف میشه از یک حالت ساده شروع کرد و اون اینه که میشه هر روز به خود قبولاند که من قادرم احساساتم را کنترل کنم و از اون چیزی رو بخوام که به نفع منه و منو به مقصودم نزدیکتر میکنه. این در واقع همون چیزی هست که ما اسمش رو میزاریم اراده. داشتن ارادة بالا یعنی اینکه من قادرم احساساتم را در جهتی کنترل کنم که منو در پیشبرد کارهام کمک کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر