درباره من

عکس من
مطالبی که من در این جا سعی دارم بیارم رو اصلا فلسفی تلقی نکنید، چرا که من اصلا فلسفه نمیدونم. قصد من از این مطالب رسیدن به یک نقطه ای هست که اگه شما هم همراه من حرکت کنید به اون میرسید. در واقع اینها زمینه ای هستند برای عنوان اون چیزی که در انتها به اون خواهم پرداخت. مطمئن باشید که قابل توجه خواهد بود!

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

راز عشق

عشق عشق عشق. کلمه‌ای که شاید برای همه آشنا باشه. خیلی‌ها عشق رو اینطور تفسیر می‌کنند که ع=علاقه، ش=شدید،  ق=قلبی. ولی به نظر من این کلمه فرای همة این تفاسیر و تعابیر هست. چیزیست که درک آن تنها از عهدة کسی برمی‌آید که تا بالاترین نقطة اون رفته باشه و در اون غوطه‌ور شده باشه. ما شاید حسی از این کلمه داشته باشیم ولی مطمئنا خیلی خیلی نادرند کسانیکه اون رو لمس کرده باشند. کسی که اون رو لمس کرده باشه تنها میتونه ادعا کنه که اونو درک کرده و به راز اون پی برده. رازی که در این کلمه هست رو نمیشه اصلا تصور کرد چه برسه به اینکه بشه اون رو در این چند سطر کوتاه بیان کنیم. تنها چیزی که ما از عشق می‌فهمیم همون عبارت «علاقة شدید قلبی» هست که در بالا عنوان کردم و بس.

اگه کسی عاشق باشه، مهم نیست عاشق چه چیزی هست، حتی هم اگه عاشق چیزی باشه که ورای ذات و شخصیت انسانی باشه، میتونه از این عشقش همه کار بکنه. میتونه اونقدر اوج بگیره که یک آدم معمولی حتی نتونه اونو درک کنه چه برسه که بتونه خودشو به اون برسونه. نمیدونم که دارم منظورم رو به خوبی بیان می‌کنم یا نه. ولی واقعا بیانش آنقدر سخت هست که برای توصیف کلمه به کلمة نوشته‌ها باید زمان طولانی صرف بشه. یک آدم عاشق آنقدر قدرت پیدا می‌کنه که یک فرد معمولی حتی نمی‌تونه تصورش رو بکنه. میدونید چرا اینقدر قدرتمند میشه؟ بخاطر اینه که او هیچ مانعی رو در رسیدن به معشوقش نه تنها نمی‌بینه بلکه حتی لمسش هم نمیکنه. مثال ساده‌تر میزنم.

آیا در یک دعوای بین دونفر که یکی خیلی غیرتی شده و یا خیلی عصبانی شده دقت کردین؟ کسیکه غیرتی شده و یا عصبانی هست خیلی خیلی قدرتش بیشتر از حالت عادی‌اش هست. چرا؟ چونکه برای او تنها چیزی که مهم هست اینه که به خواسته‌اش برسه و حساب هیچ چیز رو نمی‌کنه حتی سلامتی خودش. به همین خاطر همة تمرکزش روی این خواهد بود که طرف مقابل رو شکست بده و خودش پیروز بشه و یا به خواسته‌اش برسه.
برای عاشق هم همین هست. او به هیچ چیز غیر از رسیدن به معشوق تمرکز نمی‌کنه و چون تمرکزش بالاست قدرتش هم زیادتر میشه. این استفاده از قدرت تمرکز رو مطمئنا همه میدونیم که مثلا با ریاضت زیادی که مرتاض‌ها انجام میدن به اون میرسن. و یا در ورزشهای رزومی‌ای مثل کونگ‌فو تایچی سعی در استفاده از این قدرت نهفته می‌کنند. ولی برای یک عاشق این قدرت نیست که مهم هست. مهم همون تمرکز هست. مثلا میگن که یک روزی مجنون به دنبال لیلی بود و از قضا از مسجدی رد شد که لیلی از آنجا گذشته بود. در مسجد مردم مشغول نماز و در حال سجده بودند و مجنون بدون اینکه متوجه نمازگزاران بشه از روی اونها رد شد. بعد از مدتی که نمازگزاران مجنون رو دیدند و به او اعتراض کردند او گفت که من اصلا متوجه شما نشدم. و بعد به نمازگزاران ایراد گرفت که اگه شما هم مثل من عاشق بودین و موقع نماز متمرکز به معشوق خودتون بودین هیچگاه متوجه نمی‌شدین که من از روی شما رد شدم.
این مثال ساده در واقع عمق مفهوم عشق رو عیان می‌کنه. وقتی شما عاشق هستین هیچ چیز برای شما دیده نمیشه چون که اصلا اهمیت ندارن. این همون رازی هست که در عشق نهفته هست. رازی که درکش نیاز به این داره که شخص خودش اون رو با تمام وجود درک کرده باشه. رازی که از مولانا کسی میسازه که میتونه به جایی برسه که بجز خدا نبینه. به اشعار مولانا نگاه کنید. اینگونه درک و معلومات از عهدة یک فرد عادی بر نیمآد. او همة وجودش رو غرق در پیروی از استادش «شمس» میکنه. ولی البته نباید به این مسئله سطحی نگاه کنیم که او عاشق شمس شده بود. بلکه او در حرکات شمس تبلوری از کسی رو دید که می‌خواسته در انتها به او برسه. او در وجود شمس حس و روح خدا رو دیده بود و می‌خواست با استفاده از او به اون چیزی که می‌خواست برسه. و در نهایت هم میرسه. میرسه به جایی که واقعا بجز خدا ندید. باور کنید این جمله حقیقت داره. باور کنید میشه همانند پیغمبر به معراج رفت. اگه هم شما معتقد به معراج پیغمبر نیستید مهم نیست. فقط به این توجه کنید که انسان قادر هست که به همة ناشناخته‌های عالم دسترسی پیدا کنه و اونها رو کشف کنه. وقتی هم که کشف کرد میشه همون معراج پیغمبر. منتها حضرت محمد (ص) در اون زمان و با داشتن همون تمرکزی که در بالا به اون اشاره کردم تونست به عشق خودش برسه. این چیزی هست که بشر عادی در انتهای حیات این جهان و در انتها به آن خوهد رسید. منتها در آن موقع دیگه اسمش عشق نیست!!

۱۳۸۹ آبان ۲, یکشنبه

راز عشق پدر و مادر

راز عشق پدر و مادر چیزی است که شاید بر خیلی‌ها پوشیده نباشه. اما اینکه بفهمیم چرا پدر و مادر فرزند خودشون رو دوست دارند و چرا یک فرزند هم پدر و مادرش را دوست داره میتونه مهم باشه. مطمئنا هم فرزند و هم پدر و مادر به نوعی با هم ارتباط عاطفی دارند و همین هم باعث میشه که اونها همدیگه رو دوست داشته باشند. منتها نحوة دوستی و همینطور نوع نگاه به طرف مقابل متفاوت هست.
پدر و مادر از روزی که تصمیم به بچه‌دار شدن میگیرن به این بچة نیامده علاقه نشون میدن. چرا؟ چونکه این چیزی هست که اونها میخوان داشته باشند و چون بدست آوردن این چیز به راحتی و یا خیلی سریع اتفاق نمی‌افته و براش باید زحمت کشید و مدت طولانی صبر کرد براشون عزیز هست. چونکه در طبیعت انسان هر چیزی که برایش زحمت کشیده باشی بیشتر هم به آن علاقه پیدا می‌کنی و بیشتر هم مواظبش هستی که از دستش ندی. وقتی هم که بچه بدنیا اومد به اون بعنوان ثمرة زندگی نگاه کرده میشه که باید از اون مراقبت کرد که از بین نره. بعضی‌ها هم اینطور به قضیه نگاه میکنن که او ادامه دهندة نسل ما هست. بعضی‌ها میگن که ما باید از طریق این بچه آنچه که می‌دانیم و آن روشی را که می‌خواهیم رو به آیندگان انتقال بدیم. بعضی‌ها هم میخوان از بچه بعنوان یک حامی در سالهای کهولت استفاده کنند. مطمئنا هر کسی ممکن هست دلیل خاص خودش را برای اینکه بچه‌دار بشه و بچه را به نحوی که میخواد تربیت کنه داره که قرار نیست من همه رو اینجا لیست کنم. ولی در کنار همة این نکات، این مسئله رو هم مد نظر داریم که همه به اتفاق بر این باورند که این بچة تازه متولد شده ناتوان هست و نیاز به مراقبت داره. همین یک نکته کافی هست که ما زندگی و وقتمان رو بزاریم برای رشد دادن و تربیت بچه. هر چه هم به ما سخت بگذره و هر چه هم او با ما بداخلاقی کنه باز هم ما از کمک به او برای بزرگ شدن دست نمی‌کشیم. کما اینکه هستند عدة کمی که بچه‌ها را بدلیل عدم توانایی در بزرگ کردنشان رها می‌کنند. چون عدة این افراد کم هست من روی صحبتم با اونها نیست.
و اما وقتی مدتی از تولد کودک می‌گذره والدین به او عادت می‌کنند، او ابزاری برای سرگرمی اونها میشه، چون می‌بینند که او به کمکشان نیاز داره بیشتر احساس مسئولیت می‌کنند، اون رو پاره‌ای از وجودشون میدونن، احساس میکنن او یک اتصال‌دهنده‌ای هست بین پدر و مادر. بنابراین بیشتر سعی می‌کنند که براش وقت بزارن. با ادامة این‌گونه تلاشها والدین به جایی میرسن که عملاً جدایی از این کودک برای اونها امکان‌پذیر نیست. ادامة این روند بیشتر باعث علاقه میشه و تا جایی میرسه که حتی اگه والدین از فرزند بدی ببینن و یا فرزند مشکلاتی را برای اونها بوجود بیاره باز هم به او علاقه دارن و میخوان که در همة زمینها به او کمک کنند.
چرا؟ این سئوال همون چیزی هست که ما این متن رو بخاطرش شروع کردیم. به نظر من در این مسئله رازی نهفته هست که هر کسی که در موقعیتش قرار بگیره فقط خودش میدونه دلیل این چرا رو. این ارتباط داره با همون عشق ولی با یک وجهه و شمایل دیگه. در خصوص راز عشق هم در مطالب آینده سعی می‌کنم که مطلبی رو بیارم. بنابراین شاید نیازی نباشه که در اینجا زیاد اون رو حلاجی کنم. ولی عشقی که در وجود پدر و مادر نسبت به فرزندشان و همینطور فرزند نسبت به والدین هست همان چیزیه که بواسطة اون نسل انسان تاکنون ادامه داشته. مطمئناً اگه این عشق نبود هیچ بشری علاقمند نبود که این همه مشکلات رو برای ساختن، بدنیا آوردن و بزرگ کردن بچه‌ها به جون خودش بخره.

نظری از یک دوست عزیز

علی‌یار جوادی، دوست عزیز من که ارادت خاصی بهش دارم، نظری را در خصوص مطالب اخیرم عنوان کرد که من تقریباً بدون تغییر اون رو در زیر میارم. علت اینکه این نظرها رو در اینجا میارم این هست که او با نگاه دیگه‌ای به مطالب من در خصوص "راز چشمهای کودک" بعد جدیدی داد. من هم سعی می‌کنم که در مطالب آینده در خصوص اون چیزی که علی‌یار اشاره کرد مطالبی بنویسم. ضمناً لینک وبلاگ علی‌یار هم با نام "آدمها" در قسمت "پیوندهای دیگر دوستان" آمده. حالا این نظرات علی‌یار:

سلام ایرج 
خیلی خوشحالم که دوباره مینویسی. هر 3 مطلب اخیرت رو خوندم. نوشته هات مثل همیشه با لطف و زیباست به نکات خوبی اشاره کرده بودی. بی اغراق بگم که چشمهای خود تو هنوز زیبایی دوران کودکی درونش موج میزنه. ما آدم بزرگ ها هم باید درست مثل بچه ها همدیگر رو راحت ببخشیم حتی اگر در چشمانمون اون تمارض هست. صادق بودن با مسائل و تداوم صفات دوران کودکی با ارزش و نیک هست و لازمه بهبود زندگی بزرگترها، اما طرف دیگر ماجرا هم اینه باور کن خیلی اوقات معصومیت درد ناکی توی چشمهای بزرگترها هست که در چشم کودکان نمیبینی. حتماً با همین اوصاف به چشم پدر یا مادر خودت نگاه کردی. به چشم نزدیکان و دوستان و همکاران. به اینکه چقدر دشوار گاهی سعی میکنند سنگینی بار درک مسائل خوب و بد زندگی رو، سرگشتگی ابهام در مسائل رو و بسیاری چیزهای دیگه رو جوری بپوشونند که هنوز هم برای دلهای ما مثل دوران کودکی شادمانی بیارند. باور کن که اطراف ما هر روزه پر از چشمهای چنین معصومی هست، اما تنها تفاوتش اینه که ما حاضر به بخشش بزرگترها در عیوبشون که گاهی هنوز هم ریشه در لجاجت و خود خواهی کودکانشون داره، نیستیم. مازاد بر زشتی خودخواهی و لجاجت بزرگترها، این عدم بخشش ما فرصت دیدن برق معصومانه چشمان اونها رو میگیره.

در مورد احساسات آدمی جالب نوشته بودی. برخی مطالبی هست در این مورد که فرصت کنم مینویسم. بخشی رو در غالب نوشته ای با عنوان " کمي درباره چيستي زندگي و آدمها(1)" در وبلاگ آدمها چهار سال پیش نوشته بودم. در مورد مقایسه زندگی بچه ها و بزرگترها هم فرصت کردی شعر زندگی رو در وبلاگم ببین. البته من بخشی از این شعر رو اونجا نگذاشتم. و در مورد بحث پذیرش یا انکار وجود خدا، در نوشته ای با عنوان : اعداد و مفاهیم حقیقی و موهومی: خدا در تفکرات مادی و معنوی، آینده محتمل تمدنها، دو سال پیش مطالبی رو نوشته بودم فرصت کردی ببینش.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

راز چشمهای کودک

آیا تا حالا به چشمهای یک کودک نگاه کردین؟ کودکی که مثلا زیر ۳ یا ۴ سال باشه؟ وای، آدم رو دیوانه می‌کنه. واقعا وقتی من نگاه می‌کنم تنم میلرزه. آنقدر معصومیت در چشمهای این کودکان موج میزنه که آدم پیش خودش واقعا شرمنده میشه. شرمندگی وقتی بیشتر میشه که بتونی چشمهای خودت رو توی آینه با دقت ببینی و اون رو با چشمهای کودکی که دیدی مقایسه کنی.
میدونین چرا وقتی کسی دروغ میگه و یا تمارض میکنه میگن چشمهات اینو نمیگه و تو داری یک چیزی رو پنهون می‌کنی و یا وانمود به این کار می‌کنی در حالی که واقعیت چیز دیگه‌ای هست؟ به این دلیل که ماهیچه‌های چشمها با توجه به احساسات درونی شخص تحریک میشن و به چشم حالتی میدن که بیانگر احساس واقعی فرد هست.
حالا چرا در چشمهای کودکان معصومیت هست ولی در چشمهای ما نه؟!! دلیلش خیلی ساده هست. کودکان همان چیزی را وانمود می‌کنند که واقعا در وجودشون هست. در واقع اونها تمارض نمی‌کنند بلکه خود واقعی خودشون رو نشون میدن. کودک وقتی گریه میکنه از ته دلش گریه میکنه. وقتی شاد هست از ته دلش شاد هست. وقتی چیزی را میبخشه واقعا میخواد ببخشه. وقتی میترسه واقعا میترسه. و وقتی هم میخواد واقعا میخواد. همیشه هم در حد توانش میخواد وچیزی را برای آینده پس‌انداز نیمکنه. اگه دو چیز در دستش باشه و احساس کنه که یکی بهتر از دیگری هست بدون هیچ واهمه‌ای چیز بدتر را میندازه پایین.

حالا چرا ما واقعا یاد نگیریم که مثل کودک باشیم. تا کی می‌خواهیم تمارض به شادی کنیم. تا کی می‌خواهیم به دروغ به کسی بگیم که براش ارزش قائل هستیم. تا کی می‌خواهیم از وجود دیگران و از منابع و اموال اونها استفاده کنیم در حالی که اصلا نیازی به اونها نداریم. تا کی می‌خواهیم فقط پس‌انداز کنیم در حالی که در زمان حال مدام بدبختی میکشیم. و اینکه تا کی می‌خواهیم اون چیزی را که هستیم نباشیم و الکی به حالتی وانمود کنیم که تنها دیگران را در مورد خودمون به اشتباه بندازیم. مطمئنا تکرار این رفتارهای ظاهری باعث این میشن که دیگه چشمهای ما اون معصومیتی که داشتند را هرگز به خودشون نگیرند و کار به جایی برسه که خودمون با دیدن چشمهامون وحشت کنیم!

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

راز احساس آدمی

نمیدونم که تا حالا برای شما پیش اومده که در اوج ناامیدی بوده باشید و ناگهان خبر مسرت بخشی (یا حتی یک خبر خیلی بد و ناگوار) شنیده باشید و بعد حالات شما از این رو به اون رو شده باشه. مطمئنا شده. این چیزی هست که تقریبا هر انسانی چه بزرگ و چه کوچیک با اون برخورد داشته. ولی این چی هست که میتونه کارهای چنین بزرگی رو انجام بده؟ جواب چیزی نیست جزء احساس آدمی. من وقتی به این موضوع فکر میکنم برام خیلی جالب هست. باور کنید در وجود این مسئله یک راز بزرگی نهفته هست که اگه کمی به اون فکر کنیم و بتونیم کمی هم درکش کنیم برای ما سرمشق خیلی با اهمیتی در زندگی خواهد شد. میتونه در خیلی از اوقات که کاملا از انرژی خالی شده ایم برای ما به عنوان یک محرک بسیار قوی عمل کنه.
قبل از هر چیز میخوام مثالی بزنم. مثلا فرض کنید که شما دانشجوی دوره کارشناسی هستید و در دو ترم گذشته مشروط شدید. اگه این ترم هم مشروط بشید به دلیل سه ترم متوالی مشروطی از دانشگاه اخرج میشید. حالا هم اوضاع درسی شما خوب نیست. نمرة همة درسها رو گرفتید. همة درسها هم نمره هاش رفته به ادراة آموزش دانشگاه غیر از یک درس. در این درس هم شما نمره نه و نیم گرفتید. استاد این درس هم خیلی سختگیره و به نمره ندادن معروف هست. اگه شما بتونید10 بشید هم در این درس قبول میشید و هم معدل شما بالای 12 خواهد رسید. شما چندین بار هم با این استاد صحبت کردید ولی او به هیچ عنوان کوتاه نمیاد و حتی در دفعة آخر هم شما رو تهدید کرد که اگه درخواستتون رو ادامه بدین نمرة شما از اینی که هست هم کمتر میشه.
خوب تا اینجای کار شما چه حسی دارید؟ مطمئنا به این فکر میکنید که دارید از دانشگاه اخرج میشید و این برای شما یعنی آخر بدبختی. اگه هم در دانشگاهی بوده باشید که شهریة سنگینی تا حالا پرداخت کرده باشید احساس شرمندگی در مقابل کسی میکنید که با هزار زحمت تونست این پول رو برای مخارج تحصیل شما آماده کنه. اگه از تحصیل محروم بشید کار مناسبی رو که در انتظار شما بود به راحتی از دست میدید. اگر قصد ازدواج با کسی رو داشته بودید حالا به این ترتیب اون هم ممکن هست از دست بره چون که یکی از شرایط ازدواج با اون داشتن این مدرک تحصیلی بود که شما در حال تحصیل در اون بودید. بماند به اینکه چقدر هم به او علاقمند بودید و از دست دادن او یعنی پایان زندگی برای شما! و خیلی چیزهای دیگه که هر کسی این متن رو بخونه یا شاید به ذهنش خطور کنه و یا اینکه خودش درگیرش بود باشه.
با این اوصاف آیا شما دچار فشار روحی شدیدی نمیشید؟ آیا قصد آسیب رسوندن به خودتون و یا کس دیگه ای که فکر میکنید مسبب همة این مشکلات هست پیدا نمیکنید؟ آیا احساس نمیکنید که دیگه همه چیز برای شما تموم شده؟ آیا احساس نمیکنید که دیگه حتی حس راه رفتن و یا غذا خوردن هم ندارید؟ آیا مدام عصابی نیستید و اگه سیگاری هم نبودید حالا برای تسکین خودتون حاضرید بالاتر از او رو هم امتحان کنید که بلکه از این فشار خلاص بشید؟ مطمئنا هر کدوم از اینها میتونه در شما وجود داشته باشه و شاید هم خیلی بدتر از اینها. ولی حالا همین آدم رو در همین زمان با یک شرایط ناگهانی که براش پیش میاد مقایسه کنید.
حالا مثلا چه اتفاقی افتاده باشه؟ فرض کنید که در درس یکی از استادهای دیگه که قبلا نمره ها رو به آموزش داده برای شما که قبلا نمره 13 روی تابلو اعلام شده بود اشتباها نمره 14 رد کرده باشه. ولی چون این نمره به آموزش رفته او دیگر تمایلی به تصحیح کردن اون نداره. چون به هر حال از دید او 13 با 14 فرقی نداره ضمن اینکه در هر دو مورد وضعیت شما از نظر قبولی و یا ردی در این درس تفاوتی نمیکنه. به این ترتیب استاد عذاب وجدانی برای خودش نداره و یا احساس نمیکنه که حقی ضایع شده. ولی برای شما این یعنی یک زندگی دوباره. شمایی که تا حالا از زندگی سیر شده بودین حالا آنچنان تحرکی پیدا کردین که تا حالا سابقه نداشته. شادی زائدالوصفی در شما پیدا شده که هیچوقت چنین چیزی رو در خودتون احساس نکرده بودین. قادرید کارهایی رو انجام بدید که در حالت معمول هیچگاه موفق به انجام اونها نمیشدید.
چرا؟ چه تغییری در شما ایجاد شد؟ غیر از اینکه از نظر بیولوژیکی شاید کمی هورمون متفاوتی در شما پدیدار شده باشه و یا اینکه آنزیمهایی ترشح شده باشه که تا قبل از اون کمتر بوجود میامد. این چه چیزی هست که با کمی کم و یا زیاد شدن مقدارش آدم میتونه از یک غیرممکن ممکن بسازه و یا برعکس از عهدة کوچکترین کاری هم بر نیاد. این همون احساس هست. این احساس هست که همة حرکات و حتی تفکرات ما را کنترل میکنه. تیم فوتبال ما با داشتن حس خوب میتونه حتی قویترین تیمهای فوتبال دنیا را شکست بده ولی در عوض با داشتن حس بد از ضعیفترین تیمها هم به راحتی شکست بخوره. چرا؟ چون که این احساس هست که به ما میگه چطور فکر کنیم. و یا اینکه آیا اصلا فکر کنیم یا نه؟
حالا شاید هم کسی بیاد بگه که خوب همین خودش جواب همه این مسائلی هست که از اون بالا شروع کردم و تا به اینجا رسیدم. بله من هیچ مشکلی با این نتیجه گیری ندارم. خیلی هم خوشحال میشم که عامل این جهش همین یک راه حل ساده باشه. منتها من از یک دید دیگه ای به این نتیجه گیری نگاه میکنم. اگه تنها با کمی ترشح متفاوت از آنزیمی و یا هورمونی و یا اسیدی و یا هر چیز دیگه ای که عامل این نشاط هست این همه تغییر ایجاد میشه، خوب میشه همیشه اینطور بود و همیشه به خودمون حتی بصورت مصنوعی هم که شده این مواد رو تزریق کنیم تا دگرگون بشیم.
ولی این اون چیزی نیست که در واقع در زندگی افراد رایج باشه و متداولا اتفاق بیافته. چرا؟ چونکه این رازی هست که در پشت احساسات انسان نهفته هست. برای دستیابی به این راز به همین سادگی نمیشه عمل کرد. باید در ابتدا خود را شناخت و بعد در راستای این شناخت خود را ساخت و تازه بعد از این هست که انسان قادر خواهد بود تا راز احساسات خودش را دریابد و در نهایت آنرا در اختیار خود بگیرد و هر وقت خواست و ارده کرد هر کاری که خواست از خودش بخواهد که تا با تمام قوا انجامش بده.
ولی این چیزی نیست که به این سادگی ای که در اینجا بیان شد قابل دستیابی باشه. هر چند قابل دستیابی هست ولی هزینة بسیار زیادی را باید برای او پرداخت. و اون هم تلاش و ریاضت برای رسیدن به اون مرحله ای از انسانیت هست که مولانا میگوید «رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند».

منتها با همة این اوصاف میشه از یک حالت ساده شروع کرد و اون اینه که میشه هر روز به خود قبولاند که من قادرم احساساتم را کنترل کنم و از اون چیزی رو بخوام که به نفع منه و منو به مقصودم نزدیکتر میکنه. این در واقع همون چیزی هست که ما اسمش رو میزاریم اراده. داشتن ارادة بالا یعنی اینکه من قادرم احساساتم را در جهتی کنترل کنم که منو در پیشبرد کارهام کمک کنه.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

راز همه چیز

وقتی نوشته های قبلی خودم را مرور میکردم به نظرم اومد که یک جمع بندی از همه آنچه که تا حالا نوشتم ارائه بدم. هر چند شاید کامل نباشه، ولی فکر کنم که برای شروع یک فصل جدید از نوشتن مناسب باشه.
وقتی به دوروبرمون نگاه میکنیم همه چیز میتونه رازآلود باشه. نه از بابت اینکه با شک و تردید به اونها نگاه کنیم، بلکه باید به هدفی که در وجود موجودیت هر چیز نهفته هست فکر کنیم. کیهان، کهکشانها، ستارگان، زمین، موجودات زمین، انسان، کشفیاتی که انسان انجام داده و همه و همه چیز رازی را با خود حمل میکنند که واقعا قابل تأمل هست. البته لازم نیست که خیلی دقیق بشیم و با موشکافی کردن به اون دست پیدا کنیم. همین که با تفکر به اونها نگاه کنیم خودبخود برای ما راز آلود خواهند شد. و اما این رازها چی هستند و چرا وجود دارند؟ به نظر من دلیل این مسئله شبیه همان دلیل خلقت هست. کسی چیزی نمیدونه. اگر هم میدونه در واقع تنها تونسته برای خودش اون رو حلاجی کنه. اگه از کسی که برای خودش دلیلی برای این مسئله داره سئوال بشه شاید نتونه اون رو توضیح بده. ولی خودش خوب میفهمه که چی تو سرش هست و به چی رسیده. یعنی به اون جایی میرسه که مثل منصور حلاج میگه خدا یعنی همین من، ولی نتونه به متولیان دین و دنیا بگه که منظورش چی هست و به همین خاطر سرش رو بر باد بده.
ولی اگه بخواییم خیلی ساده و مختصر دلیل وجود این همه راز رو عنوان کنیم اینه که افرادی را که واقعا به اون فکر میکنند و به این نتیجه رسیدن که وجود و خلقت این دنیا بی خودی نیست به اون جایی برسن که جایگاه شون هست. خدا (البته اگه وجود اون رو همه قبول داشته باشند) خواسته با این کارهاش به آفریده هاش بفهمونه که برای خلقت شماها دلیلی داشتم. و کسی را پیش خودم عزیز میدونم که به اون چیزی که در دوروبر او قرار دادم با دید باز نگاه کنه و بفهمه که چرا هستند و از اون طریق از من تصویری در ذهن خودش بکشه که به ذات واقعی من نزدیک باشه.
من در بالا در مورد خدا گفتم که اگه همه قبول داشته باشند، به این معنی که هستند افرادی که اصلا وجود خدا رو قبول ندارن. من هیچ مشکلی با اونها ندارم. ولی در این نوشتار سعی میکنم که تا اونجا که میتونم اونها را متقاعد کنم که اگر کسی به وجود خدا معتقد هست حتما دلیلی برای خودش داره. بنابراین شاید برای کسانیکه به وجود خدا معتقد نیستند بد نباشه که با ما همگام بشن شاید اونها هم دلایل ما را منطقی بدونند و کمی هم به فکر فرو برن.
در نوشته های بعدی سعی میکنم که بیشتر در مورد چیزهایی که در دوروبرمون هستن صحبت کنم تا اونجا که بتونیم به یک نتیجه مورد قبول برای خیلی از افراد برسیم.

۱۳۸۹ مهر ۹, جمعه

سلام دوباره

سلام
نمیدونم که چرا در نوشتن اینقدر تنبل شدم. مدت خیلی زیادی هست که اصلا چیزی ننوشتم. پیش خودم حداقل باعث شرمندگی هست. ولی اگه خدا بخواد تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم. چون وقتی که این کار رو شروع کنم یعنی اینکه بقیة کارهام هم منظم شدند.
البته نباید زیاد هم به خودم خرده بگیرم. چون که حداقل نصف این زمان غیبتم رو صرف ترجمه کتابی کردم که اسفند ۸۸ چاپ کردم. اسمش هست «گرانش به زبان ساده» که در مرکز نشر جهاد دانشگاهی چاپ شد.
به هر حال برای خودم خوشحالم که دوباره به نوشتن این وبلاگ ادامه میدم. البته سعی من اینه که کمی ساختار نوشتن رو متفاوت کنم. هر چند در مفهوم و معنی به دنبال همان چیزی هستم که قبلا مینوشتم، ولی میخوام کمی راحتتر و روانتر بنویسم.