بعد از یک و قفۀ تقریبا دو ماهه دوباره شروع به نوشتن میکنم، به بهانۀ شروع بهار و اینکه چه رازی در اون نهفته هست. برای اینکه گسترۀ موضوع بیشتر بشه پائیز رو هم به اون اضافه میکنم.
برای ما انسانها معمولا وقتی چیزی تکرار میشه هیچ احساسی از وجودش نخواهیم داشت. و اگه هم تا حالا داشتیم بعد از مدتی که به اون عادت کردیم کمرنگ میشه. مثلا وقتی شما در یک شهری زندگی میکنید که پر از آثار باستانی و کمیاب هست، در زندگی روزمرۀ خودتون اصلا بهش توجه ندارید. در حالی که دیگرانی هستند که با پرداخت هزینۀ بسیار زیاد و تحمل سختیهای فراوان برای دیدن شهر شما میان. با این مقدمه میخوام بگم که بهار و پائیز و حتی زمستان هم بر طبق قاعدۀ بالا برای ما دیگه مفهوم خودشون رو از دست دادند. در حالیکه با کمی تفکر در می یابیم که چه پیام و راز بزرگی در اینها هست.
در بهار طبیعت خودشو از یک "هیچ" به همه چیز میرسونه. از یک موجود خشک یک طبیعت زنده بیرون میاد. به اون جان داده میشه. میشه همونی که قبلا بود، منتها با کمی تغییر در اندازه و شاید هم ماهیت. تغییر ماهیت از این بابت که شاید تا قبل مثلا میوه نمیداد ولی حالا میده و یا قبلا میتونست میوه بده و الان نمیده (به عنوان یک مثال ساده عنوان کردم). از این مثلا درخت خشکیده شما میتونید شکوفه و گل ببینید، در حالیکه اگه اونو قبلا به کسیکه هنوز هیچ درختی ندیده بود نشون میدادید به هیچ عنوان نمیتونست باور کنه که این موجود خشکیده میتونه سبز بشه و گل و یا میوه بده. در پاییز اما موضوع بر عکس هست. و این هم خود نشونۀ دیگریست. همه چیز همونطوریکه زنده میشن میتونند میرانده شوند و باز هم از مرده دوباره زنده شوند. و وقتیکه این کار یک بار تونسته انجام بشه پس میتونه به دفعات و برای همیشه هم انجام بشه. یا اینکه اگه برای این موجود بخصوص تونست انجام بشه پس برای هر موجود دیگه هم میتونه بکار برده شود. به نظر من این در خودش یک تفکر بسیار عمیقی داره که با فکر کردن به اون میشه به خیلی از چیزها دست یافت.
واقعا راز بهار و پائیز چیزیست که در ک آن، با وجودیکه ما مدام با اونها در ارتباط هستیم، بسیار و بسیار دشوار هست.
برای ما انسانها معمولا وقتی چیزی تکرار میشه هیچ احساسی از وجودش نخواهیم داشت. و اگه هم تا حالا داشتیم بعد از مدتی که به اون عادت کردیم کمرنگ میشه. مثلا وقتی شما در یک شهری زندگی میکنید که پر از آثار باستانی و کمیاب هست، در زندگی روزمرۀ خودتون اصلا بهش توجه ندارید. در حالی که دیگرانی هستند که با پرداخت هزینۀ بسیار زیاد و تحمل سختیهای فراوان برای دیدن شهر شما میان. با این مقدمه میخوام بگم که بهار و پائیز و حتی زمستان هم بر طبق قاعدۀ بالا برای ما دیگه مفهوم خودشون رو از دست دادند. در حالیکه با کمی تفکر در می یابیم که چه پیام و راز بزرگی در اینها هست.
در بهار طبیعت خودشو از یک "هیچ" به همه چیز میرسونه. از یک موجود خشک یک طبیعت زنده بیرون میاد. به اون جان داده میشه. میشه همونی که قبلا بود، منتها با کمی تغییر در اندازه و شاید هم ماهیت. تغییر ماهیت از این بابت که شاید تا قبل مثلا میوه نمیداد ولی حالا میده و یا قبلا میتونست میوه بده و الان نمیده (به عنوان یک مثال ساده عنوان کردم). از این مثلا درخت خشکیده شما میتونید شکوفه و گل ببینید، در حالیکه اگه اونو قبلا به کسیکه هنوز هیچ درختی ندیده بود نشون میدادید به هیچ عنوان نمیتونست باور کنه که این موجود خشکیده میتونه سبز بشه و گل و یا میوه بده. در پاییز اما موضوع بر عکس هست. و این هم خود نشونۀ دیگریست. همه چیز همونطوریکه زنده میشن میتونند میرانده شوند و باز هم از مرده دوباره زنده شوند. و وقتیکه این کار یک بار تونسته انجام بشه پس میتونه به دفعات و برای همیشه هم انجام بشه. یا اینکه اگه برای این موجود بخصوص تونست انجام بشه پس برای هر موجود دیگه هم میتونه بکار برده شود. به نظر من این در خودش یک تفکر بسیار عمیقی داره که با فکر کردن به اون میشه به خیلی از چیزها دست یافت.
واقعا راز بهار و پائیز چیزیست که در ک آن، با وجودیکه ما مدام با اونها در ارتباط هستیم، بسیار و بسیار دشوار هست.